فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

فاطمه سادات ضربان زندگیمون

میخوایم بریم مسافرت...

سلام به همه ی دوستان گلم ممنون که نگرانمون بودین خدارو شکر فاطمه سادات خیلی بهتره الآن چندروزیه که عمه مریمش از مکه اومدن برا همین یه کم سرمون شلوغه اومدم بگم که ما داریم برا مسافرت اماده میشیم ایشالله اگه خدا بخواد میخوایم بریم خاله جون رو ببینیم همه ی دل نگرونیم فاطمه سادات هست نمیدونم با ما همراهی میکنه یا نه خدا کنه که دختر خوبی باشه و اذیت نکنه اولین روز عید هم سالگرد ازدواجمون هست  پیشاپیش مبارک ...
28 اسفند 1393

چندتا خبر

    فقط متن  اول از همه معذرت خواهی بابت تاخیر خیلی زیادم واقعا این روزا خیلی سرم شلوغه از کارای خونه گرفته تا مریضی فاطمه جون و درس و دانشگاه و .. خدا رو شکر فاطمه سادات گلوش خیلی بهتره اما تقریبا یک هفته از بهبودیش گذشته بود که دهنش قارچ زد از دیروز تا حالا هم که صداش گرفته .مادرم میگه اینا به خاطر دندونشه آخه دخمل مامان داره دوتا از دندونای بالاییش بیرون میادتاریخش هم فکر کنم17/12 بود که وقت نشد بیام خبر بدم .اما دکتر گفت که این قارچا ویروسیه و واست دارو نوشت چند هفته قبل فاطمه سادات رو بردیم تا آقای دکتر گوشش رو سوراخ کنه وای که چقدر گریه میکرد دختر عزیزم مرواریدای جدیدت مبارک اتفاقا همون شب ی...
23 اسفند 1393

یه پست عجله ای

سلام به دوستان گلم و نازنین دخترم میخواستم بگم که مسیله تب فاطمه سادات جدی تر شد و دکتر گفت که گلوش عفونت کرده دختر عزیزم تازگیا خیلی بیتابی میکنی مخصوصا دو شبه که تقریبا ساعت 3 نصف شب پا میشی و گریه میکنی اون موقع تو تب داری میسوزی .دیگه مثل سابق نیستی شیطونی هات خیلی کمتر شده.خدا کنه که هرچه زودتر خوب بشی و بازم با شیطونی هات منو خوشحال کنی دوستان عزیز تو رو خدا برا فاطمه جونم دعا کنید که زود خوب بشه الآن که دارم اینون مینویسم تو داری میای سراغم خدا روشکر تا داروهات رو بهت میدم کمی بهتری ولی بدشانسی شما زیاد از دارو خوردن خوشت نمیاد و به زور باید بکنم تودهنت من دیگه باید برم      ...
10 اسفند 1393

اولین برف زندگیت...

  ادامه مطلب   سلام عسل مامان امسال زمستون یزد بارندگی خیلی کمی داشت برا همین اکثر مردم نگران وضعیت آب بودن آخه یزد یه شهر کویریه و ممکنه به مشکل بر خوریم تا اینکه دوشنبه هفته ای که گذشت یعنی4/12/93 رحمت خدا شامل حال ما شد و اولین برف زندگی شما شروع به بارش کرد البته مثل اینکه تقریبا از نیمه های شب شروع شده بوده ممنونیم از خدای مهربون عزیز دلم دیگه فرصت نشد که از تو عکس بگیرم یا آدم برفی درست کنم آخه صبح من رفتم دانشگاه و وقتی هم برگشتم دیگه برفا تقریبا ذوب شده بودن.اما اینم بگم که اگه هم دانشگاه نمیرفتم شما رو بیرون نمیبردم آخه هوا خیـــلــــــی سرد شده بود   یه چیز دیگه...
8 اسفند 1393
1